نقد و بررسی فیلم آبی گرمترین رنگ است (2013)
(the blue is the warmest colour)
)
کارگردان و تهیه کننده : عبدالطیف کشیج ( (Abdellatif Kechiche
نویسنده فیلم نامه : گالیا لاکروا (Ghalia Lacroixs)
اقتباس از : رمان مصور " فرشته آبی" اثر ژولی مارو (Julie Maroh)
ساخت کشور فرانسه
تنها چند روز پس از قانونی اعلام شدن ازدواج همجنس گرایان در فرانسه، فیلمی راهی فستیوال کن شد که در زمره جنجالی ترین فیلم سال قرار گرفت. فیلم " آبی گرمترین رنگ است با نام فرانسوی "زندگی اَدل" با تمی دراماتیک، با التهاب و تابوشکنی آشکار در مضمون، و بی پروایی در نمایش جزئیات حریم ممنوعه عشق میان دو همجنس، انتخاب داستان کشیج را به عنوان فیلم برتر فستیوال کن و نهایتاً بردن نخل طلایی در پی داشت.
"زندگی اَدل" خود نمونه ای از یک اثر نقاشی سینمایی است که با تمام کلوزآپ ها و ضبط و ثبت جزئیاتِ چهره و تن، فیلم را به یک تابلوِ نقاشی منحصر بفرد تبدیل کرده. نیمه اول فیلم خود یک شاهکار است؛ دقایقی که شاهد کوچکترین جزئیات زندگی یک زن هستیم. در بی حوصله ترین دقایقش، وقتی مشغول خوردن است و کسی نگاهش نمی کند؛ وقتی با دهان باز به خواب رفته؛ وقتی تنهاست؛ وقتی برهنه است و حمام می کند یا وقتی موهایش ژولیده است؛ وقتی به عشق بازی فکر می کند و لذت می برد یا اشک می ریزد. تجربه ای جذاب برای بیننده که زندگی کَسی را بی پرده، بی نقاب، با حوصله و در سکوت ببیند، تماشایش کند و به فکر فرو ببرد؛ و چه چیزی جذاب تر از دیدن آدم ها وقتی خودشان اند و حواسشان نیست؟
نیمه اول فیلم به اَدل و جزئیات زندگی او که تازه به دوران بلوغ و شناخت خود و تمایلاتش پا گذاشته، می پردازد. تصویری هنرمندانه و خلاق، از عمیق ترین و جزئی ترین زندگیِ اجتماعی، خانوادگی و عاطفی یک زن جوان که در پِی کشف وجودی خود است.
اَدل در جامعه ای زندگی می کند که مردمش برای همجنس گرایان کلوب اختصاصی می سازند اما حضور و گرایشاتشان را به رسمیت نمی شناسند. جامعه ای همانند باقی جوامع سرمایه داری پر از تناقض و تحریم های خرافی و مذهب زده. ادل که در اولین رابطه جنسی با پسر هم مدرسه ای دچار خلاء و احساس کمبود می شود، با دیدن دختری موآبی در خیابان شیفته او شده و در خلوت خود و پنهانی، به عشق بازی با او در خیالاتش می پردازد؛ اما همان تابوهای اجتماعی، باز باعث سردرگمی و ترس او می شود. ماهیت جنسی خود و اطرافیانش، عشق بازی با هم جنس یا غیر هم جنس، سوالات بی شماری در ذهنش می پروراند که در نهایت باعث کشف گرایشِ جدید، تعریف نشده و مترود درونی او می شود. گرایشی که نه می تواند در خانواده مطرح کند و نه حتی هم کلاسی هایش با آن کنار خواهند آمد، اما از طرفی دیگر نمی تواند آن را سرکوب کند.
تاثیرات تبلیغات منفی برای هم جنس گرایان که از خانواده و رسانه گرفته تا اجتماع و مدرسه و کوچه و خیابان، باعث شده تا ادل در سردرگمی حتی تمایلات خودش را نیز به رسمیت نشناسد و در جمع دوستان، هم جنس گرا بودن خود را انکار کند. این رفتار محافظه کارانه حتی به تن دادن به رابطه با جنس مخالف هم علی رغم میل باطنی او کشیده می شود که در چند سکانس شاهد آن بودیم.
اگر این فیلم را از زاویه نوعی حمایت از جامعه ال.جی.بی.تی ببینیم، مسئله ذکر شده یکی از نقاط ضعف فیلم است. به تصویر کشیدن ادل با شخصیتی متزلزل، با اعتماد به نفس پایین و هراسان تا حدی که حتی قادر به دفاع از گرایش جنسی خود نیست، تا حدودی به بیننده این پیام را می رساند که " تمام تمایلات درونی و گرایشات ضد سنت های اجتماع خود را برای خودتان نگه دارید!" درواقع شخصیت ادل نه به عنوان هم جنس گرایی که رسالت پیام رسانی به جامعه را جهت مبارزه با افکار کهنه و نخ نما به دوش دارد، بلکه به ضعیف ترین وجه و منزوی و محافظه کار به تصویر کشیده شده است.
البته فیلم از جنبه انتقادی و به تصویر کشیدن مشکلات اجتماعی، عاطفی و حقوقی همجنس گرایان، تا حدودی موفق عمل کرده و بیننده را با زوایای تاریک و بغرنج زندگی این قشر نیز آشنا می سازد. درواقع فیلم حاوی پیامی است که طبیعی بودن تمایلات همجنس گرایانه و لزوم حقوق برابر همجنسگرایان با دیگر اقشار جامعه را در ذهن مخاطب نهادینه می کند.
زندگی ادل، هم درد را منتقل می کند هم لذت را. دردِ سکوت اجباری، نقابی جامعه پسند که اگر شکسته شد، محکوم به ترد شدن و باقی ماندن در گروه هم فکران خودت هستی. لذتی متفاوت از شناخت زیبایی های دیده نشده در عشق بازی هایی که از دید اجتماع غیرمتعارف است، تو را به دنیای شناخت وجوه دیگر همجنس خودت می کشاند.
شاید اگر به جای "اما" و "ادل"، دو پسر سوژه فیلم بودند، داستان اینقدر جذاب و حساس نمی شد. درست است که مشکلات جامعه دگرباشان جنسی مختص به جنس خاصی نیست و مردان هم جنس گرا نیز محکوم به تحمل دردهای ناشی از ترد شدن و نگاه شماتت بار اجتماع هستند، اما از آنجا که زن به خودی خود از ابتدای تشکیل جوامع طبقاتی جنس فرودست شمرده شده، گرایشات غیر متعارف و تابوشکنش نیز به جرائم جنسیتی او اضافه شده و در نهایت عرصه برای لزبین ها تنگ تر از پسران هم جنس گرا است. این مسئله در سکانس حمله لفظیِ هم کلاسی های ادل که با لغات زننده او را به باد توهین و ناسزا می بندند، کاملا مشهود است؛ شهادت این موضوع در فیلم، دوست نزدیک ادل است که پسری هم جنس گرا است و گرایش او نه تنها بر کسی پوشیده و پنهان نیست، بلکه از جانب همه پذیرفته شده است.
بر خلاف ادل، "اِما" شخصیتی محکم و مستقل دارد که از ماهیت گرایش جنسی خود نه تنها خجول نیست، بلکه با دیدی متفاوت و با اعتماد به نفس بالا آن را در اجتماع به دنبال خود یدک می کشد، که این شخصیت زاده طبقه متفاوت او است. فاصله طبقاتی اما و ادل با به تصویر کشیدن صحنه هایی حتی از نوع خوراک مصرفی و نوع دیالوگ والدین با فرزند خود، به خوبی گویای تفاوت دیدگاههای اجتماعی-سیاسی آنها به جنسیت، عشق و سکس است. عشقی که از نظر خانواده "اما" ستودنی است و از دید والدین "ادل" ممنوع است و باید نزد او پنهان بماند.
شاید وقتی نام این فیلم به میان بیاید ناخودآگاه رابطه جنسی در ذهن تداعی شود؛ اماّ درواقع این فیلم درمورد سکس و برهنگی نیست، فیلم درباره زندگی و مشکلات سر راه هم جنس گرایان است که رابطه جنسی هم بخشی از این زندگی است. راجع به زندگی "ادل"، و انتخاب نوع زندگی متفاوت و عشق و تمایلات جنسی اش است. بر همین اساس، نقطه اوج فیلم در نمایش عشق بازیِ دو لزبین نیست، بلکه در سکانس غیر منتظره جرّ و بحث شدید بین ادل و اما است که احساسات بیننده را، که از دقایق ابتدایی فیلم دچار هم ذات پنداری با کاراکترها شده، برمی انگیزد. "کشیج"، با مهارت بالا توانسته آنچنان ارتباطی بین بیننده و شخصیت ایجاد کند که هیچ اتفاقی تا پایان فیلم این هم ذات پنداری را نمی شکند.
و اما نسبت به نقدهایی که در خور این اثر زیبا و تاثیر گذار می توان داشت، ازجمله باید به بیش از حد کشدار شدن سکانس هایی مثل سه پلان عشق بازی ادل و اما یا دیگر جزئیات زندگی روزمره اشان، مثل دقایق طولانی از نمایش کلاس درس ادل اشاره کرد. سکانس هایی که در عین جذاب بودن، نیازی وافری به پرداختن به جزئیات در آنها احساس نمی شود، و حتی شاید بیننده را خسته کند. این شاید به دلیل اهمیت بالای ترسیم کلیت زندگی مشترک و غیر مشترک ادل و اما برای کارگردان است، که شامل سایر قسمت های فیلم نیز می شود.
در عوض پرداختن به تکاپو و تلاش برای احقاق حقوق هم جنس گرایان، فقط در صحنه روز جشن این قشر دیده شد که آن هم بسیار کوتاه و در حد سکانسی فانتزی بود. درحالی که به جای سکانس های طولانی غیر ضروری و خسته کننده ذکر شده، می شد فضای بیشتری برای مانور مبارزات علیه تبعیض جنسیتی و گرایشات هم جنس گرایانه قائل شد و فیلم را از حالت کلیشه و غیر اعتراضی در آورد.
یکی دیگر از از ایرادات فیلم، که به نوع نگاه نویسنده و کارگردان فیلم باز می گردد، رفتار خشن و غیرقابل انعطاف "اما" با "ادل" است. رفتاری که ما در جنس مذکر با پارتنرِ مونث خود به وفور می بینیم. تحقیر ادل به علت سطح آگاهی پایین و عدم تواناییِ شرکت در بحث های تخصصی و گروهیِ دوستان "اما" و ترد شدن و مورد بی توجهی عاطفی و جنسی قرار گرفتن، رفتاری است که نه تنها از کاراکتر "اما" در فیلم انتظار نمی رود، بلکه از نویسنده و کارگردان فیلم نیز غیر قابل پذیرش است. "اما" قرار است نماینده جامعه لزبین ها باشد و زیبایی و طبیعی بودن رابطه با همجنس را به بیننده بشناساند، در عوض با رفتاری که متاثر از جامعه مردسالار امروزی دارد، مخاطب را به این فکر می اندازد که " در رابطه زوجین، جنسیت مانع رفتارها و سلطه جویی ها و خشونت های مردانه نیست!" این رفتار در سکانس دعوای تند اما و ادل و جدا شدن این دو به علت پی بردن اما از خیانت ادل، تکرار می شود. رفتاری کلیشه ای ، که در تمام رابطه های زوجین غیر هم جنس می بینم. گرچه قصد "کشیج" از تشدید و تاکید بر این رفتار شاید تفهیم درد ناشی از خیانت در رابطه است و با این سکانس قصد دارد مخاطب را مجاب کند که بعضی اشتباهات مختص روابط غیر هم جنس نیست؛ خیانت در هر رابطه ای نا پسند و غیر قابل بخشش است! ولی رفتار غیر قابل انعطاف "اما" بیش از حد بزرگنمایی شده و تنهایی "ادل"، رفتارهای مردسالارانه و خودخواهی های "اما" کاملا نادیده گرفته می شود. البته این خود باعث نزدیک تر شدن بیننده به ادل و همدردی مضاعف با او می شود.
حذف ناگهانی خانواده و والدین در میانه فیلم، که یکی از تاثیرگذارترین عناصر اجتماعی در زندگی هم جنس گرایان است، یکی دیگر از نقاط ضعف و ابهامات فیلم است. بالاخص والدین ادل که از ابتدای فیلم در پوسته ای محافظه کار ظاهر شده و ادل با علم به این امر روابط جنسی خود را از دید آنها مخفی نگه می دارد. این حذف ناگهای و بی اهمیت شمردن نقش خانواده در ادامه زندگی ادل، حفره ای در داستان ایجاد کرده و دیدگاه اجتماعی نویسنده و کارگردان را زیر سوال می برد.
درست است که در جوامع غربی، دختر و پسر پس از رسیدن به سن قانونی مختار به جدا شدن از خانواده و داشتن یک زندگی مستقل هستند (که این در صحنه جشن تولد 18 سالگی ادل ترسیم، و با شروع زندگی مشترکش با اما تثبیت شد)، امّا در واقعیت، حتی پس از این انتخاب آزادانه نقش خانواده بطور کامل از زندگی نوجوانان نه تنها حذف نخواهد شد، بلکه تاثیرات خود را در زندگی مستقل فرزندان نیز خواهد داشت. بر این اساس باید اضافه کرد که فیلم در کشوری ساخته شده که اصول خانواده هنوز در آن کمرنگ نشده. هرچند سینمای زاده شده در این کشور همواره فاصله ای دور با تابوها و معیارهای اجتماعی داشته، و تابوشکنی و حذف سانسور و به تصویر کشیدن جسورانه روابط جنسی آدمها، همیشه در بیشتر فیلم های سینمای فرانسه قابل مشاهده است، اما این موضوع، جای خالیِ نقش اجتماعی و تاثیرگذار والدین بر زندگی فرزندانِ هم جنس گرا، و مشکلات پیرامون آن را پر نمی کند. بنابراین کسرِ سکانس های مواجه شدن خانواده با گرایش فرزند خود و انتخاب مسئولانه و آگاهانه، و ایستادن ادل در مقابل خانواده اش، همواره احساس می شود.
در "آبی گرمترین رنگ است" همچنین شاهد عناصر سمبلیک فراوانی هستیم. رنگ آبی همه جا دیده می شود : از نورپردازی کلاب همجنس گرایان گرفته تا رنگ لباس کاراکترها، بخصوص رنگ لباس ادل در سکانس پایانی فیلم، تا رنگ مو و چشم "اما" که مهمترین سمبل فیلم و حتی ریشه نام فیلم است. نماد عشق آبی در همه جا و تمام سکانس ها، در صورت بیننده فلاش می شود! این رنگ آبی حتی از زبان ادل به پیکاسو هم کشیده می شود که دوره ای حزن انگیز را از سر گذراند و رنگ آبی، رنگ اصلی آثار او بود. شاید اینجا نقد نویسنده رمان اصلی این فیلم اقتباسی با نام"فرشته آبی" درست به نظر بیاید : (( آنچه از نظر من از ارزش فیلم تا حدی کاسته است، غلبه درد و اشک بر احساس روشنِ لذت است))
من در اینجا به سخنان خانم جولیا مارو، شخصیت متزلزل و
منفعل و غیر مبارز ادل را نیز به نقایص فیلم اضافه
می کنم. کاراکتری که انتظار می رود برای
احقاق حقوق گرایش خود بجنگد و بی پروا در جامعه حاضر شود؛ اما برخلاف این، بسیار
محافظه کار، منزوی و حتی در سکانس نهایی فیلم تا حدودی بازنده ظاهر می شود.
از نگاه حرفه ای، فیلمی که برای رساندن منظور به پرتاب عناصر و سمبل متکی باشد، نمی تواند قدرت بیان خوبی داشته باشد. "کشیج" نیز در استفاده از رنگ آبی برای تزریق حس "ادل" از رنگ عشق خود به بیننده، که آمیخته ای از لذت و غم است، افراط می کند. این سمبل گرایی نه تنها در استفاده از رنگ، که حتی در انتخاب اسم کاراکتر اصلی فیلم نیز دیده می شود. "ادل"، "عدالت" که ریشه ای عربی دارد و با این انتخاب باز کشیج به شیوه ای غیر حرفه ای برای رساندن مفهوم دست انداخته است و نامی را که در داستان اصلی فیلم "کلمانتین" است به "ادل" تغییر می دهد.
در کل جدا از نقاط ضعف ذکر شده، "زندگی ادل" فیلمی است با نگاهی تازه و جنجالی، که با صحنه پردازی و تصویربرداری هنرمندانه در قاب هایی بی نقص، به خوبی توانسته بخشی (تاکید می کنم بخشی) از مشکلات عدیده هم جنس گرایان بخصوص لزبین ها را به تصویر بکشد. موضوع فیلم شاید به نظر تکراری بیاید، اّما "کشیج" و بازیگران فیلم "ادل اکسارشاپلس" (Adèle Exarchopoulo) و "لئاسیدو" Léa Seydoux)) و بخصوص بازی چشمگیر، حرفه ای و ملموس "ادل"، آن را طوری به تصویر کشیده که تجربه ای استثنایی را رقم می زند. فیلم مخاطب را از مرز شهوت فراتر برده و به درون زندگی دختری جوان در فراز و نشیب تجربه اولین عشق اش تا تجربه های هم جنس گرایانه اش می برد. ما نه تنها شاهد زندگی ادل، که بخشی از زندگی او شده و در احساسات و تصمیمات او شریک می شویم.
این فیلم یک فانتزی عاشقانه و سکسی نیست، یک فیلم تصنعی نیست و برای جلو رفتن، خود را به یک پایان خوش متکی نکرده. گرچه این پایان گنگ و مبهم است و مخاطب را با پرسش هایی بی پاسخ برجای خود می گذارد، اما باز چیزی از ارزش های نماهای پرشور، واقعی و غیر هالیوودی فیلم نمی کاهد.
دیدن این اثر هنری، آمادگی لازم برای تماشای 3 ساعت کلوزآپ از زندگی پرشور "ادل" را می طلبد. تماشای فیلمی که حتی از استانداردهای سینمای فرانسه هم فراتر رفته و بی توجه به قراردادهای اجتماعی، تند و بی لفافه مسیرش را برای ترسیم بی پروای خلوت های ممنوعه طی می کند.
سونیا راد
نقد و بررسی فیلم مالنا (2000)
کارگردان : ژوزف تورناتوره (جوزپه)
نویسنده : لوچیانو وینچنزونی
نویسنده فیلم نامه : ژوزف تورناتوره
ساخت کشور ایتالیا با بازی مونیکا بلوچی و ژوزف سالفارو (مالنا و رناتو)
کمتر کسی است که علاقه مند به سینما و آثار سیاسی، اجتماعی و تاریخی باشد و نام فیلم "مالنا" را نشنیده باشد. نامی که با شنیدن آن ناخودآگاه در کنار شخصیت بارز فیلم مالنا، چهره نوجوان عاشق پیشه فیلم رناتو، در ذهن نقش می بندد.
فیلم در نگاه اول به پروسه ای سرخوشانه می ماند که بن مایه اش از خاطرات نوجوانی کنجکاو و عاشق شکل گرفته. فیلمی که در کنار سکانس های قاب شده با فاشیسم، درباره تب و تاب دوران بلوغ است. یکی از خیل همان فیلم های آشنای ایتالیایی که این بار به دست کارگردان سینما پارادیزو ساخته شده و ظاهری شسته رفته تر دارد. اما همین نگاه سهل انگارانه باعث می شود مفهوم واقعی فیلم از نگاه بیننده پوشیده بماند.
مالنا برخلاف ظاهرش در دسته سیاسی ترین فیلم های سال 2000 سینمای ایتالیا و کارنامه خودِ تورنتوره است. به جرأت می توان گفت این فیلم یک تلاش بلند پروازانه برای ریشه یابی روان شناختی/ اجتماعی فاشیسم ایتالیا بود که نه فیلمی سطحی و کم مایه سیاسی است و نه منش سیاسی آثاری چون Z (1968) و حکومت نظامی (1976) گوستاگاوارس را در خود دارد. اما در مقام تاثیرات عمیق و بیان انتقادات صریح اجتماعی- سیاسی بیشتر به سالو (1975، پازولینی) یا آخرین تانگو در پاریس (1972، برتولوچی) نزدیک است. آثاری که بیشتر از تلفیق مارکسیسم و فرویدیسم نشأت می گرفت، به نوعی واجد دیدگاه چپ بود و این دیدگاه در ملبسه نوستالژی و طنز به تصویر در می آمد.
مالنا کیفرخواستی علیه فاشیسم به مثابه جنبش توده ای است که با اغراق عمدی در به تصویر کشیدن رابطه جنسیت و واپس زدگی روانی، تجسمی از نقش فاشیسم در تولد آن به بیننده می دهد؛ این معنا در سکانس های شخصی و بی دیالوگ خود مالنا که در خلوت از این نگاه مالیخولیایی رنج می کشید، پررنگ تر شده و در پلانی که افسارگسیختگی یک جامعه بی هویت تحت تاثیر فاشیسم ایتالیایی، تمام نفرت خود را بر سر ضعیف ترین جزء این اجتماع خالی می کند، از گلوی مالنا با فریادهای هیستیریک رو به مردان، چون موجی توفنده پیکره این الگوریتم سخیف را می خراشد.
بیشتر شهروندان کاستلکوتو، ستایش گران پیشوا (موسولینی) تصویر شده اند که تفکر ملی گرایی و فاشیسم در سرتاسر فیلم در میان آنها موج می زند. تنها پدر رناتو چپ گراست که همیشه با خرافه های همسر کاتولیکش درگیر و مستاصل است. این از یک طرف در خفقان بودن و ضعیف بودن چپ را در دوران ظهور و گسترش فاشیسم ایتالیا به خوبی عیان می سازد و از طرفی دیگر با ضعیف جلوه دادن شخصیت پدر رناتو، قصد پنهان ساختن نقش چپ در این دوره تاریخی را دارد. گرچه تناقض موجود در رفتار او که از فاشیسم خسته و متنفر است، اما در خانه خود رفتار فاشیستی دارد، قابل تامل و یکی از نقیصه های فیلم است. این تناقض میان پلان کتک زدن رناتو به خاطر تعمیر شلوار کهنه پدر به قصد دور انداختن شلوار کوتاه و از طرفی در سکانس همراهی کردن رناتو توسط پدر تا فاحشه خانه برای داشتن تجربه جنسی، آشکارا ذهن را درگیر می کند.
اگر از زمینه ظاهری فیلم که تصویری است از زندگی بیوه ای تنها با هزاران چشم طمع کار و عشق نوجوانی در سن بلوغ دورتر شویم، می توان شهر کاستلکوتو را نماد ایتالیا، و سرنوشتی که تورنتوره برای مالنا رقم می زند معادل سرنوشت ایتالیا و بالاخص سیسیل دانست. سرنوشت زنی که با تمام تلاشش در حفظ وقار گوشه گیرانه، دست آخر تسلیم محرومیت و فقر شده تا مکانیسم تاثیر ارزش های قالب سیستم حکومت زمانه را آشکار سازد.
یکی دیگر از ضعف
های این اثر برجسته در کنار نقاط قوتش، همین تسلیم و پذیرش ناخودآگاه از طرف مالنا
است که به قربانی شدن در راه مردی گری و انزوای هرچه بیشتر تن می دهد. به تصویر
کشیدن زن در چنین چهره ضعیف و بی دست و پایی، هرچند به قصد مصور ساختن جنبش قدرت
پرست فاشیسم، باز هم نهایت بی انصافی و ابتذال در ساخت روایتی از تاریخ زنان در
دوران های بحرانی و بی هویت مانده جوامع درگیر جنگ است. این ضعف نه از آن جهت که
چهره جنس زن را مخدوش می کند، بلکه بر این اساس که با نوع به تصویر کشیدن کالایی
بودن او در جوامع، به نوعی ناخواسته مهر تاییدی بر جایگاه تعریف شده اش وابسته به
مردان زده، که حاصل نه تنها فاشیسم ایتالیایی جنگ جهانی دوم، که مولود کاپیتالیسم در
تمام جوامع قبل و بعد از این تاریخ است. این نوع دیدگاه از سکوت حزن انگیز مالنا
در برابر متلک ها، دست درازی ها و نگاههای هرزه از نوجوانان شهر گرفته تا مردان
عالیرتبه و درجه دار و وکیل و کاسب و بازاری شروع
می شود، در سکانس رها کردن اتوی کارش پس از شنیدن شایعه خبر مرگ شوهرش و برگزاری
مراسم و به دنبال آن رها کردن کسب و کار خیاطی اش ادامه می یابد، در تسلیم شدن به
راه تن فروشی برای نازی های آلمانی به اوج می رسد و در سکانس بازگشتش به شهر با
سری افکنده و نگران درحالی که تکیه به بازوی همسر خود دارد (کنایه از لزوم وجود
همسر برای حمایت و امنیت زن)، به پایان می رسد. شخصیت مالنا در طول فیلم زندانی
زنانگی و عاطفه خانوادگی ساخت دست نظام حاکم و جامعه و اسیر نیاز به مردانگی است
که طبیعت از او دریغ کرده و فرهنگ جامعة او، آن را می ستاید.
تنها در صحنه ای شاهد اعتراض این زن به نوع برخورد فاشیسم زده، بیمارگونه و سادیستی اجتماع بودیم، که اوج بی هویت بودن اجتماع را از جمله خود شخص مالنا در برهه تاریخی خروج نازی ها و ورود متفقین به ایتالیا فریاد می زد. نمادی از این بی هویتی را ابتدا در سکانس های ابتدایی فیلم و در دیالوگ فروشنده دوچرخه خطاب به پدر رناتو شاهد بودیم : (قاب دوچرخه انگلیسیه و دنده هاش فرانسویه و ترمزش... یادم نیست؟ ولی قفلش سیسیلیه..)
گرچه می توان این به تصویر کشیدن بی هویتی را ناشی از نگرش فیلمساز دانست که منش چپ بورژوازی ملی-مترقی را خاطرنشان می کند. از نظر فیلمساز جامعه باید هویت خویش را داشته و وابسته به هیچ ملت یا جامعه طبقاتی دیگری نباشد!
از این نکته که بگذریم، مرتجع بودن جامعه در سکانس ضرب و شتم مالنا توسط زنان شهر که در بند حسادت، تمام خشم خود را بر سر او خالی می کنند نیز از آن رو قابل لمس است که تا قبل از ورود متفقین، بنا به صلاح جامعه و سلطه نازیسم بر ایتالیا، تا حدودی با این خشم و حسادت مدارا کرده و به یک دادگاه نمایشی اکتفا می کنند اما با خروج ارتش آلمان جان دوباره می گیرد. سکوت مردان تماشاچی این تراژدی هم که تا قبل از آن مجیزگویان و چاپلوسان مالنا بوده و ملتمسانه خواهان رابطه ای جبری و باز هم حاصل مردی گری اجتماع بودند، این واکنش ناگهانی و برخواسته از غریزه لجام گسیخته یک بام و دو هوای جامعه را تایید می کند.
در مقابل مالنا، رناتو قرار دارد که با وجود داشتن پدر چپ گرا، وابسته به کاتولیسیسم مادر است و برای حفظ مالنا در برابر تندیس یک قدیس، شمع روشن می کند. گرچه پس از نا امیدی حاصل از سقوط مالنا، به نشانه شکستن این وابستگی و البته انتقام شکستن دل خود، دست تندیس را شکسته و بی اعتنا به ایدئولوژی حاکم بر سالن کلیسا، ظاهراً به مذهب پشت کرده و خارج می شود، اما باز در ادامه فیلم شاهد وابستگی مذهبی رناتو بودیم. این مذهب زدگی در سکانس مراسم مذهبی در خود مالنا نیز که در شمایل مریم ظاهر شده و معصومانه اشک می ریزد، دیده می شود.
رناتو که به نشانه نابالغ بودن تا میانه های فیلم شلوار کوتاه می پوشد، با نگاه های دزدکی از روزنه ای کوچک روی دیوار خانه مالنا، هر روز واقعیات پنهان در زندگی او را در می نوردد. شاید تورنتوره نگاه رناتو را به زندگی مالنا، که همیشه خالص و جدا از نگاه بیمار اجتماع و آمیخته با هیجان نوجوانی لحظه های تنهایی مالنا را زیر نظر دارد، به مثابه نگاهی عادل، بی طرف و منصفانه در حق یک زن بازسازی کرده باشد که واقعیات تلخ و سنگین انفرادی زندگی کردن زنان را به نمایش بگذارد، اما رسوخ تفکر مرد گرایانه و سلطه جو را نیز همیشه به همراه خود داشته و کاراکتر رناتو در تصویر سازی های خیالی خود و نامه هایی که هیچ گاه به دست مالنا نرسید، با جمله های "من از تو حمایت می کنم" یا کمی صبر کن تا بزرگ بشم و بتونم ازت نگهداری کنم" به همراه خود یدک می کشد. حتی رناتوی نوجوان نیز تحت تاثیر فرهنگ قالب جامعه، زن را موجودی نیازمند حمایت جنس مرد می داند.
فیلم مالنا از دیدگاهی بیان این نظریه است که مردم می توانند قلبن خوب باشند، اما عوض شدن و خوب بودن آنها در گرو فرهنگ جامعه و نوع نظام حاکم بر آن است. مثل سکانس نهایی فیلم که مالنا پس از بازگشت به همراه همسرش به شهر، در بازار و هنگام خرید، مورد توجه و لطف همان زنانی قرار می گیرد که موی او را به نشانه فاحشه بودن قیچی کرده و او را از شهر رانده بودند. این رفتار این جمله را فریاد می زند : "در این جامعه زن به تنهایی دارای هیچ شخصیت و جایگاهی نیست! اما تو به همراه همسرت مورد احترام و علاقه ما هستی! "
فیلمساز از تاختن بر غناعت ورزی دمدمیِ سیاسی ایتالیایی ها هم غافل نیست. کسانی که با موج فاشیسم همراه و سپس به آسانی از آن جدامی شوند. مثل سردسته سوگواران سیاه پوش شهر، که پس از ورود متفقین و بازگشت نینو (همسر مالنا)، تمامی گذشته خود را انکار می کند و حتی از دست درازی به یک معلول جنگی هم ابایی ندارد؛ چرا که در جامعه ای سرشار از تناقض زندگی می کند. جامعه ای مانند دوچرخه رناتو که فرمانش انگلیسی، پدالش فرانسوی، ترمزش نامعلوم و تنها قفل و زنجیرش سیسیلی است. زنجیری که به مثابه اندیشه اجتماعی برگرفته از کاتولیسیسم عمل می کند و نشان از در بند فاشیسم و کاتولیسیسم بودن ایتالیا دارد. یعنی راه حل فاشیسم برای حل تعارض های اجتماعی که در صحنه زنده زنده سوزاندن مورچه با ذره بین توسط دوستان هم سن و سال رناتو متجلی شده و با دعا و استغفار پایان می پذیرد. و یا استناد وکیل شیاد در محکمه به این جمله که : صدای مردم، صدای خدا است!
در کل مالنا از دسته فیلم هایی است که باید دیده شود. حداقل در رده فیلم های ساخته در زمینه بازسازی تاریخ و حفره های اجتماعی ایجاد شده از سالها جنگ در جوامع، به واقعیات نزدیک تر است و در کنار نقص هایی که عموماً در بیشتر آثار فیلمسازان شاهد هستیم و یا ناشی از نگرش خاص فیلمساز است، حاوی پیام های جسورانه، بی پروا و روشنی است که با به چالش کشیدن و نقد صریح جامعه بحرانی ایتالیا و فاشیسم موسولینی که در دوران جنگ جهانی دوم بر این کشور حاکم بود، ذهن تماشاگر کنجکاو و جستجوگر را درگیر مسائل و جزئیات بیشتری می کند.
- سونیا راد
نقد و بررسی فیلم فریدا (2002)
کارگردان : جولی تیمور
نویسنده : کولنسی سیگال
ساخت مشترک کشورهای کانادا، مکزیک، آمریکا
این فیلم درباره زندگی نقاش مکزیکی سورئالیست فریدا کالو است و از رمانی به نام فریدا : "زندگینامهای از فریدا کالو (1983)" نوشته هایدن هررا اقتباس شدهاست.
فریدا زاده ۶ ژوئیه ۱۹۰۷ در کویوآکان، مکزیکوسیتی – درگذشته۱۳ ژوئیه ۱۹۵۴ در کویوآکان، مکزیکوسیتی نقاش مکزیکی و یکی از نامدارترین زنان تاریخ هنر معاصر و نیز در زمره زنان مبارز و انقلابی مورد توجه انقلابیون و فعالین حقوق زنان است. زنی که سراسر زندگی اش پر از فراز و نشیب، حادثه، مبارزه، عشق و نفرت است.
فریدا نقاشی را به کمک پدر هنرمندش و در بستر بیماری، پس از تصادفی دهشتناک که اثراتش تا پایان عمر گریبان گیرش بود، می آموزد. به دلیل عدم توانایی در حرکت، پدرش آینه ای بالای سر او و روی سقف نصب می کند و فریدا اولین اثرش را که پرتره خودش بود، به تصویر می کشد. تقریبا تمام آثار فریدا بازتابی از خودش روی بوم است.
پس از بهبودی نسبی تصمیم به ادامه نقاشی جهت امرار معاش می گیرد. نقطه عطف زندگی فریدا آشنایی او با دیگو ریورا نقاش دیوارگر کمونیست بود. ریورا با دیدن آثار فریدا وی را به ادامه این هنر تشویق می کند.
به مرور رابطه این دو عاطفی شده سرانجام به ازدواج می انجامد. ازدواجی با حاشیه های فراوان. او در آخر یک زن سوسیالیست می شود. یک نقاش سوسیالیست که در آثارش هیچ رنگی از سیاست و مبارزه نمی بینیم. آثاری که آینه تمام نمای رنج های بیشمارِ نه فقط خود او، بلکه بیشتر زنان در اعصار مختلف است.
و اما راجع به برداشت تقریبا آزادی که نویسنده و کارگردان فیلم اقتباسی فریدا از این سرگذشت داشته اند، در دو باب می توان سخن گفت؛ ابتدا به ویژگی های مثبت فیلم و سپس به نقد و چالش نواقص فیلم می پردازیم.
بیننده ای که بدون هیچ پیش زمینه سیاسی و تاریخی در ابتدا به تماشای این فیلم می نشیند، بیننده ای که کمتر با دنیای هنر و حتی مبارزه آشنایی دارد و نام فریدا نامی آشنا در قاموس اطلاعات او نیست، لاجرم فیلم را در دسته دیگر آثار بیوگرافی و درام که سینمای کلاسیک پیش تر به آن می پرداخت، قرار می دهد. اما در طی همراهی با سکانس های فیلم، به تفاوت آن با دیگر همتایانش پی می برد. تفاوتی نه در نحوه پردازش که در شخصیت خاص و متفاوت کاراکتر اصلی فیلم یعنی فریدا کالو یافت می شود.
نقشی که می توان گفت، "سلما هالک" به خوبی از پس آن برآمده. در طول فیلم بیننده با زوایای متفاوت فریدا با دیگر زنان آشنا می شود. زنی مستقل، با اراده، حساس و خستگی ناپذیر. زنی متّکی به خود که این اتّکا به نفس، در دیالوگ تاثیر گذارش هنگام مواجهه با همدردی پدر، پس از طی مراحل سخت بعد از حادثه تصادف و درحالی که با چوب زیر بغل به سختی حرکت می کند، کاملاً مشهود است :
"بذار یک چلاق متّکی به خودم باشم!"
استقلال که یکی از رکن های اصلی آزادی و رهایی زن در نظام مردسالارانه و استثمار سیستم حاکمه است، یکی از بارزه های اصلی شخصیت فریدا است. گرچه گاهاً او نیز همچون باقی زنان دستخوش احساسات و حساسیت های خاص زنانه خود می شود. اما در انتها به خاطر همین اراده و استقلال، توانایی این را دارد که میان دنیای شخصی خود و دنیای رنگارنگ و پر از زنِ همسر نقاشش تمایز قائل شده، و تلاش می کند این رفت و آمد های گاه و بی گاه و تنوع طلبانه به حریم دونفره شان کشیده نشود.
البته این استقامت سرانجام با اتفاقی غیرقابل بخشش از سوی فریدا شکسته می شود، و آن زمانی است که پی به رابطه جنسی دیگو با خواهر خودش برده و آن دو را در آغوش یکدیگر می یابد. این حادثه نقطه پایان ازدواج دو هنرمند شده و حتی فریدا را تا پای درخواست طلاق می کشاند. اگرچه در طول چند سال دوباره این دو زندگی مشترک را، نه چونان سابق، بلکه با دستمایه عاطفی کمتر از سر می گیرند.
اگر از زاویه ای متفاوت به قضیه بنگریم، آن طور که کارگردان نیز با همین هدف بطور خاص نوع رابطه فریدا و دیِگو را به تصویر می کشد، و البته با مطالعه زندگینامه حقیقی فریدا کالو، به تفاوت قربانی شدن و پذیرش شرایط و مفاد یک قرارداد دو نفره پی خواهیم برد.
رابطه کالو و ریورا، گرچه پس از مراسم ازدواجی غیرمتعارف و مخالف با عرف های جامعه رسمیت یافت، اما حاصل قراردادی بود که دو شخص بالغ و آگاه ، در رابطه با داشتن نوع رابطه شان با یکدیگر، به توافق رسیده بودند. برای فریدا که از قبل تنوع طلبی های دیگو را می شناخت و بر گذر زنان مختلف به بستر او واقف بود، صداقت فاکتور مهمتری از وفاداری بود. از دید او دروغ و رابطه های مخفیانه منفورتر از صداقت و رابطه های روشن و علنی است. بنابراین نمی توان گفت او قربانی این رابطه شد. اتفاقی که برای اکثریت زنان در شرایط ناآگاهانه و رابطه های مخفیانه همسر یا شریکشان می افتد و تبدیل به ضربه ای روحی و عاطفی می شود. فریدا برای پیشگیری از این ضربه جایگاه خود را به عنوان یک زن مستقل و آزاد در رابطه اش با دیگو تثبیت کرد.
گرچه نوع رابطه آزاد انسانها به خوبی توسط کارگردان به تصویر کشیده می شود، اما نوع پرداخت به ماجرا نقاط ضعفی داشت که بعدا به آن می پردازیم.
مهم نیست فریدا را بشناسی یا نه، مهم این است که بعد از تماشای این فیلم او را و رگه متفاوت زنانی از این دست را که کمتر به زندگی آنها توجه شده خواهی شناخت. زنی که زندگیش با مبارزات انقلابیون مکزیک و روسیه، تروتسکیسم و استالینیسم و سوسیالیسم گره خورده و در کنار آن هنر جزء اجین شده با زندگی اوست.
گرچه تیمر (کارگردان) نگاهی گذرا به فعالیت های کمونیستی کالو و ریورا می اندازد، اما این دیدگاه به سرعت با سکانس هایی که روابط شخصی فریدا و دیگو را به چالش می کشد، تغییر می کند. حتی با ورود تروتسکی که یکی از شخصیت های نامدار و برجسته کمونیسم و انقلاب روسیه، و فردی تاثیر گذار در مسیر رسیدن به هدف سوسیالیسم بود، باز هم تغییری در روند دراماتیک فیلم بوجود نمی آورد.
بیننده ای که حداقل مطالعه را روی موضوعات سیاسی آن دوران و انقلاب روسیه داشته و با تروتسکی آشنایی داشته باشد، ناخودآگاه پس از ورود وی، انتظار سکانسهایی پرشورتر و انقلابی را می کشد. اما با کمال شگفتی با بی توجهی عمدی کارگردان به ابعاد مهم سیاسی و انقلابی تروتسکی مواجه می شود. این بی توجهی از ابتدای فیلم در توصیف زندگی کالو و ریورا نیز به روشنی به چشم می خورد.
به تصویر کشیدن اغراق آمیز شخصیت بی بند و بار دیگو ریورا نیز گوشه ای از همین انحراف سوژه است. شخصی که در زندگی حقیقی گام های مثبتی برای مبارزاتش برداشته اینجا به مردی زنباره تبدیل می شود که رابطه های آزاد را تنها از آن خود می داند.
گذشته از چارچوب زندگینامه فریدا کالو که فیلم بر آن استوار است و البته در آن از تحلیل های تاریخی، سیاسی و هنری نیز پرهیز شده، تیمر خود با بکار بردن جلوه های ویژه و شگردهای گرافیکی توجه بیننده را به شخصی ترین زوایای زندگی کالو جلب نموده و فقط درد و رنج حاصل از فراز و نشیب های فراوان سالهای عمرش و بخصوص دردهای عاطفی او را به بیننده منتقل می کند. شگردهایی برای کمرنگ کردن نقص های سیاسی و تاریخی فیلم که حتی با بازی خیره کننده هنرپیشگان قادری چون سلما هالک (فریدا کالو) و آلفرد مولینا (دیگو ریورا) نیز جبران نمی شود. گویی وجود حفره ای در سرتاسر فیلم ذهن بیننده آگاه را به خود مشغول می کند.
در نهایت بدون هیچ تعصب سیاسی با دیدن این فیلم می توان اینطور استنباط کرد :
فیلم در کنار گوشزدهای کوچکی بر توانایی های یک زن در نقش های مختلف زندگی خود، یک بیوگرافی درام و عاشقانه بود که تمام تلاشش را برای کمرنگ جلوه دادن مبارزات سوسیالیستی و برجسته سازی شکست ها و نقاط ضعف مکزیک و روسیه و تضعیف شخصیت های بارز و اثرگذاری چون تروتسکی، کالو و ریورا به کار برد. شخصیت سازی هایی ماهرانه که فریدا را از جایگاه یک زن انقلابی به لزبینی رنجور و آشفته پایین کشیده و با پررنگ کردن ارتباطات مخفی تروتسکی ازجمله ارتباطی گذرا با فریدا، نقش سیاسی او را از دید بیننده مخفی می نماید : بله! فریدای مبارز این بود! ریورای پیشرو آن مرد زنباره است! این هم از تروتسکی محبوب شما!
مغلطه ای زیرکانه که با استفاده از زوایای اخلاقی زندگی خصوصی شخصیت های نامدار سیاسی و تاریخی، چهره ای جدید با مهر بی کفایتی به بیننده معرفی می کند. اصلی غیر دیالکتیک که با مبنا قرار دادن شخصیت به جای دست آوردها و فعالیت ها، خاصّ فیلمسازان، منتقدان و حتی مورخان دست راستی است. نقصی بزرگ که به چالش کشیدن آن اجتناب ناپذیر است.
در پایان اگر بخواهیم به عنوان اثری هنری، جدا از بخش تحریف شده یا نادیده گرفته شده زندگی فریدا که همانا زوایای گره خورده با انقلاب روسیه و مکزیک و سوسیالیسم بود بنگریم، با فیلمی جذاب، صحنه های بیننده پسند و یک موسیقی دلنشین مواجه می شویم. موسیقی زیبایی که از تلفیق موسیقی هموفونیک یا ارکستی با موسیقی فروکلوریک یا موسیقی محلی مکزیک ساخته شده.
فیلمی که یکی به نعل می کوبد یکی به میخ، و با خلق صحنه ها و سکانس های بدیع در تلاش است تا نظر همه را جلب کند و بخصوص برای بدست آوردن اسکار، از هیچ ترفندی روی برنگرداند.
– سونیا راد