میگذرم از مرز روشنایی..
میگذرم از مرز رویا..
حالا اینجا هستم, اینجا ته ته آرزو.. آیا خوب است؟
آیا این بود رویای من؟
دخترک کبریت فروش..!
خودم را می بینم با چند کبریت در دست.. یکی روشن میکنم و یک خاطره می سوزد..
و یکی دیگر.. خاطره پشت خاطره..
به تصوراتم می خندم..
بیرون باران می بارد و هوای سرد به تنم رخنه کرده..
نمیدانم غمگینم یا شاد, امیدوارم یا نا امید..
نمیدانم کجای زندگی ایستاده ام و به زندگی دیگران که آن بیرون تند تند از کنار هم بی تفاوت میگذرند, می نگرم.
کاش می شد مشتم را باز میکردم و گذشته از آن من بود..