منتقد

منتقد

وبلاگی برای فریاد آزادی...
منتقد

منتقد

وبلاگی برای فریاد آزادی...

Made in Dagenham

معرفی و تحلیل فیلم ساخت داگنهام (Made in Dagenham )



کارگردان : نایجل کول


نویسنده : ویلیام آیوری


محصول 2010 کشور انگلستان براساس رویداد واقعی


                شاید نام این فیلم را حتی نشنیده باشید؛ شاید از اعتصاب زنان کارخانه شرکت فورد در شهر داگنهام اطلاع نداشته باشید؛ شاید تاریخ این اعتصاب به اندازه 8 مارس در بین مبارزان و فعالین حقوق زنان شناخته شده نباشد. به همین دلیل دیدن این فیلم واجب است! خصوصا اگر بیننده آن زنان و فعالین حقوق زنان باشند.

"ساخت داگنهام" شرح حالی از ماوقع است. بازپرداخت رویدادی مهم در تاریخ شرکت خودرو سازی فورد در شعبه داگنهام انگلستان. جایی که زنان کارگر این شرکت، صدای اعتراضشان را جهت داشتن حقوق برابر به سراسر انگلستان می کشانند. هرچند ایرادات فاحشی نیز مثل هر فیلم دیگری گریبان کارگردان و سازنده فیلم را می گیرد، اما می توان گفت ساخت داگنهام، نقطه کمابیش روشنی در کارنامه هنری " کول" است، کارگردانی که در انگلستان مشغول ساخت فیلم هایی مثل "A lot like love" است و فیلم رادیکالی در لیست اش ندارد.

در سال 1968، کارخانه فورد اقدام به استخدام 55 هزار مرد و 187 زن می نماید. تمامی زنان در بخش دوزندگی روکش صندلی، در شرایط بسیار سخت و بد شروع به کار می کنند. شرایطی غیر قابل تحمل و طاقت فرسا، ازجمله گرمای هوا به دلیل نداشتن تهویه مطبوع در بخش دوزندگی، که زنان را مجبور به درآوردن لباس در حین کار می نماید. شروع اعتراض کارگران زن این کارخانه از طرح شکایت از ساعات اضافه کاری  شکل می گیرد و برای این منظور پس از رای گیری تصمیم به اعتصاب یک روزه در روز 29 می 1968 گرفته می شود.



در نیمه ابتدایی فیلم که آغازی بر شکل گیری اعتراضات زنان کارگر است، شاهد زندگی این قشر در دهه پر حادثه شصت میلادی هستیم. دورانی که تبعیض جنسیتی و مباررزات علیه آن به اوج خود می رسد. زنان در هر کلاس جامعه ، از قشر مرفه گرفته تا کارگران مزد بگیر، با تبعیض ها و ستم های جنسیتی مواجه هستند و هر روز با آن دست و پنجه نرم می کنند. جایی که حتی معلم مدرسه به خود اجازه می دهد به مادر شاگرد خود توهین کرده و به دلیل زن بودن یا عضو طبقه کارگر بودن آنها را نادان خطاب و از نقش راهنما برای فرزندان رد صلاحیت کند! "کول" با ریزبینی خاصی این وضعیت را به تصویر کشیده و بیننده را درگیر احساسات پرشور زنان در این دوره می کند. هرچند در شخصیت سازی ناموفق عمل کرده و شخصیت کاراکترهای فیلم از واقعیت دور است. به عنوان مثال اگر به تاریخ واقعی این رویداد بنگریم و نگاهی به خاطرات شخصیت های واقعی آن بیاندازیم، با زنانی مواجه می شویم که دارای روحیه ای محکم و اعتماد به نفس بالا و به دور از آلاینده های تبلیغاتی جنسیتی اعتراض خود را پیش برده اند. برخلاف چیزی که در فیلم شاهد آن هستیم و زنان کارگر را غرق در زندگی زنانه، مد، دلربایی و سرخورده تصویر می کند. این اغراق را حتی در رفتارشان مقابل مردان اطراف مثل کارگران مرد و حتی روسای اتحادیه می بینیم، لحظاتی که از فریبندگی خود برای به دست آوردن رای مثبت استفاده می کنند! این نوع به تصویر کشیدن واکنش های زنانه در طبقه کارگر، نگاهی مرتجع به تاریخ بازسازی مبارزات زنان جهت احقاق حقوق از دست رفته شان است که از ارزش های فیلم می کاهد.

در قبال این نقص فاحش اما، دیدگاه کلی فیلم که حامی حقوق برابر زن و مرد است قابل تحسین است. نکته با ارزش این جاست که "ساخت داگنهام" از سکت بودن موضوع زن فراتر رفته و به مسئله طبقه کارگر، ضرورت تشکل یابی کارگران برای احقاق حقوقشان و لزوم حمایت آنها توسط باقی اقشار جامعه می پردازد. نقش اتحادیه های کارگری و فساد در بین روسای اتحادیه ها به درستی در فیلم به تصویر کشیده شده و واقعیتی را یادآور می شود که تا کنون نیز فعالین کارگری هنوز با آن دست و پنجه نرم می کنند. "کول" به زیبایی تفاوت تشکل های خودجوش کارگری را با اتحادیه های کارگری وابسته به بورژوازی ترسیم کرده و سعی در آگاه سازی بیننده بر این واقعیت دارد. این خود نمودی از بی پروا بودن فیلم در بیان آزاد وضعیت طبقه کارگر و تداخل مبارزات کارگری با راهکارهای محافظه کارانه اتحادیه هاست.

از دیگر نکات مثبت فیلم به چالش کشیدن تبیعض جنسیتی در هر جایگاه و طبقه ای در اجتماع است. سرکوب و تحقیر زنان به عنوان جنس دوم و فرودست، موضوعی است که همیشه مورد توجه فعالین حقوق زنان بوده و هست. ساخت داگنهام بازتابی از طبعات نادیده گرفتن حقوق زنان تحت هر عنوان و جایگاهی است، این هدف به روشنی در سکانسی تاثیر برانگیز ، وقتی همسر یکی از مدیران شرکت فورد به منزل "ریتا"، رهبر کارگران زن معترض، مراجعه و او را تشویق به ادامه مبارزه می کند، مشهود است.



"میدونی من کی هستم؟ من درواقعیت چه کسی هستم؟ من لیسا برنت 31 ساله ، دارای مدرک درجه اول تاریخ از مشهورترین دانشگاه جهان هستم و همسرم با من مثل احمق ها رفتار می کنه! وقتی درس می خوندم خیلی خوشحال بودم، چون عاشق مطالعه درمورد انسانهای فوق العاده ای بودم که تاریخ رو می سازند!... پس عقب نشینی نکن! "

طعنه جسورانه "لیسا" به نقش همسر بودن در کمرنگ کردن ارزش های اجتماعی زن، سکانس هوشمندانه و ارزشمندی است که بر لزوم جدی گرفتن ادامه مبارزات فعالین حقوق زن صحه می گذارد. مشکلی که همچنان دامنگیر زنان در کشورهای مختلف هست و باید برای ریشه کن کردن آن جنگید. کاری که ریتا و رفقایش برای به سرانجام رساندن مطالبات خود انجام دادند.

نکته دیگر در این سکانس تذکر لیسا به ریتا در ارزش نقش اش به عنوان زنی تاریخ ساز است. او ریتا را انسانی تاثیر گذار در تاریخ مبارزات زنان می داند و تشویق به ادامه می کند. مبارزه برای زنانی مثل خودش و کارگران کارخانه فورد. برای او و دیگر زنان فرقی میان ستم خانگی یا استثمار در کارخانه نیست. تبعیض جنسیتی از ریشه باید برداشته شود. چه در جایگاه همسر مدیر کارخانه، که کارگر خانگی اوست، یا در نقش کارگرانی که به دلیل جنس دوم قرار گرفتن، حتی نصف حقوق مردان غیر ماهر را هم دریافت نمی کنند و این درحالی است که شغل آنها در درجه حرفه ای و با مهارت بالا قرار می گیرد.

فیلم شامل چالش های فراوانی در دو خط مبارزاتی کارگر و حقوق زنان است.  نایجل کول همچنان که به اهمیت نقش زنان کارگر در چرخ اقتصاد سرمایه داری و تشکل یابی کارگر برای احقاق مطالبات خود می پردازد، همه جوانب را در نوع تبعیض جنسیتی زن ارزیابی می کند. یکی از نقاط سیاه کارنامه کاری شرکت فورد استفاده از زنان کارگر خود جهت تبلیغات مدل های جدید خودروهایش است! نگاهی کاملا کالایی به زن. شرکت بعد از اعتصاب بزرگ زنان رو به تعطیلی رفته و با بحران مالی مواجه می شود. بنابراین برای پر کردن حفره های مالی دست به راهکارهای تبلیغاتی زده و با وقاحت تمام از فریبندگی زنانه کارگرانش جلو دوربین عکاسی جهت فروش بیشتر استفاده می کند. نقطه سیاهی که به واقع در کارنامه کاری شرکت فورد وجود دارد و هیچگاه فراموش نخواهد شد! اما سرانجام با سرباز زدن زنی که در ابتدا جذب این نمایش رنگی شده بود، با شکست مواجه می شود! "ساخت داگنهام" این وقاحت را جسورانه به تصویر می کشد و اعتبار این شرکت سرشناس خودروسازی را زیر سوال می برد. اقدامی جسورانه از طرف فیلمساز که قابل تامل است. موضوعی که روز به روز بر اهمیت مبارزات زنان می افزاید و سال به سال بحرانی تر می شود، کالایی بودن جنس زن است که در همه دوران های تاریخی و مبارزاتی بحث اساسی تبعیض جنسیتی است.



از نقطه نظر نقد، اغراق در به تصویر کشیدن تمایلات زنانه و حتی نوع آرایش و لباس پوشیدن زنان کارگر داگنهام، نقطه ضعف بارز فیلم است. زنانی با رنگ و لعاب خاص طبقه خرده بورژوا که اینک در نقش کارگر ظاهر می شوند. اهمیت به برند و مد، نوع آرایش متفاوت در هر روز کاری، استفاده از فریبندگی و کرشمه های زنانه که کمتر در طبقه کارگر شاهد آن هستیم، به طور مداوم در طول فیلم در صورت بیننده فلاش می زند! وقتی اسم زنان کارگر بخصوص زنانی می آید که با استحکام تا تحقق مطالباتشان دست به اعتصاب و سخنرانی در شهرهای مختلف انگلستان زدند، انتظار این آرایش و پیرایش و نوع پوشش و حتی سخن گفتن را از آنها نداری! این نوع ثبت متفاوت از واقعیت موجود نوعی هرزه نگاری و دست کاری در تاریخ واقعی است و بی ارزش جلوه دادن زحمات این زنان مقاوم است. ژست های هیستریک جنسی مقابل دوربین خبرنگاران، آرایش های سنگین خاص مدلهای تبلیغاتی و نوع پوشش تا سرحد تبلیغات برند خاصی از تولید کنندگان پوشاک، سخیف ترین شکل ممکن از به تصویر کشیدن تاریخ یک مبارزه است! این تا جایی پیش می رود که حتی لیدری که برای آخرین مذاکراتش با بورژوازی به وزارت خانه می رود، نگران برند لباسی است که قرار است به تن کند! گویی تنها سلاح تاثیرگذارش لباس تنش است نه کلام محکم و استوارش، نه تلاشی که طی سه هفته مداوم در نگه داشتن اعتصابش کرده. این ضد واقع نگاری تا حدی نزول پیدا می کند که حتی وزیر زنی که قرار است حامی زنان کارگر باشد، قبل از اعلام نظر نهایی مشغول صحبت کردن با لیدر کارگران درمورد برند لباسش است! ! این یکی از مرتجع ترین سکانس هایی بود که می شد در فیلم دید. سکانسی که خیلی راحت تمام زحماتی که قبل از آن برای ارزش گذاشتن به اعتصابات زنان کارگر کشیده بود به باد می دهد و تاثیرگذاری زنان را در رنگ و لعاب و لباسشان خلاصه می کند! این برخورد حاکی از ضد و نقیض بودن اهداف ساخت این فیلم است. فیلمی که گاهی به میخ می کوبد گاهی به نعل! در جایی مبارزات کارگری و زنان کارگر را ستایش می کند و درجایی دیگر خودش نگاهی کالایی به جنس زن دارد.



هرچند "آیوری" و "کول" سعی خود را در پایبند بودن به واقعه اصلی نموده اند، اما با توضیحات بالا در می یابیم که کاملا ناموفق عمل کرده اند. این مسئله تنها در موضوع زنان خلاصه نمی شود. به تمسخر گرفتن تئوری مارکسیسم توسط روسای اتحادیه های کارگری با دیالوگ های ضد کمونیسم و مارکسیسم، سعی در بی ربط جلوه دادن این تئوری به طبقه کارگر دارد. اتحادیه ای که به ظاهر نقاب کمونیسم به چهره زده و عملا با نگرانی برای منافع مدیران، مخالف ایده های آن عمل می کند. اتحادیه ای که با وقاحت تمام حتی نام مارکس را به تبعیض جنسیتی در تئوری جهانی اش آلوده می کند :

"حزب کمونیست و مارکس می گوید مردها تاریخشون رو می نویسن، این مردِ آلبرت! "

تناقضی که از آن صحبت کردم در دیالوگ بعدی که توسط آژیتاتور معتصبین بیان می شود نمود پیدا می کند :

"ولی مگه در جایی هم نگفت که پیشرفت با موقیعت اجتماعی جنس زن اندازه گیری میشه؟"

این دوگانگی نظری تلاش برای گیج کردن بیننده ای است که مطالعات زیادی در این حیطه ندارد. خوراندن نظریات مرتجع به ذهن عموم جهت حذف نقش پراهمیت مارکسیسم در دفاع از حقوق زنان همراستا با مبارزات کارگری است. درست است که فساد بین اعضای اتحادیه های کارگری غیر قابل انکار است، اما متهم کردن شخصیت بزرگی مثل مارکس به تناقض در تئوری هایش، غیر قابل بخشش و چیزی فراتر از هرزه نگاری است. نگاهی است کاملا آلوده به سکتاریسم و فاشیسم سیاسی. در نهایت پیروزی کارگران زن به دست وزیر پشت میز نشین بورژوازی تحقق می یابد، نه خودآگاهی طبقه کارگر و تلاش های شبانه روزی معترضان!

شکی نیست مادامی که نظام سرمایه داری حاکم بر جوامع است، برای تحقق مطالبات کارگران چه زن و چه مرد، به ناچار باید به تغییر قوانین نوشته شده بورژوازی توسط مجریانش روی آورد که قدمی است اولیه، اما نادیده گرفتن فاحش نقش اعتصابات کارگری، مبارزات به شیوه تشکل های کارگری و اعتراضات متحد کارگران، گویای ایده سیاسی کثیفی است که در پس زمینه فیلم ذهن مخاطب را بمباران فکری می کند.

در هر حال بیرون کشیدن حرکت بزرگی مثل اعتصاب کارگران زن شرکت فورد از میان برگ های خاک گرفته تاریخ مبارزات کارگری و زنان، قدمی کمابیش مثبت است. اما آلوده کردن آن به هجو، حرکتی آماتور و غیر حرفه ای است که فقط هم از کارگردانان غیر چپ انتظار می رود. کار سختی است تاریخی را بازسازی کردن بدون مداخله نظر شخصی. اما در کل برای یادآوری تاریخ مبارزات زنان، روشن کردن شعله ای در تاریک خانه ذهن و انگیزه گرفتن جهت ادامه این مبارزات، تماشای این فیلم سودمند خواهد بود. دیدن این فیلم و تشخیص تناقضات بین واقعیت و تخیل کارگردان، نیاز به پیش زمینه فکری، اطلاعات کافی درمورد مسائل زنان و مارکسیسم دارد. در غیر این صورت ذهن مخاطب عام به راحتی بازیچه ایده های ضد مارکسیسم و اصول مبارزات زنان خواهد بود.

 

 

Gone Girl

نقد و بررسی فیلم دختر از دست رفته (Gone girl)



کارگردان : دیوید فینچر

فیلم نامه : گیلیان فیلین

بازیگران اصلی : بن افلک، رزاماند پایک، نیل پاتریک هریس

محصول 2014 آمریکا اقتباس از رمانی به همین نام نوشته گیلیان فیلین در 2012


 

"تصور می کنم که دارم اون جمجمه دوست داشتنی اش رو رو می شکنم و مغزش رو بیرون می ریزم. سعی می کنم به جواب هام برسم، جواب سوالهای اساسی هر ازدواجی:  به چی فکر می کنی؟ احساست چیه؟ ما چه بلایی سر همدیگه آوردیم؟"

دختر از دست رفته یک فیلم سیاه و سفید است! منظورم از سیاه و سفید نوع نمایش یا فیلمبرداری آن نیست! نوع به چالش کشیدن ازدواج و طبعات آن، دید فینچر به رسانه و بلایی که سر مردم می آورد، دارای کنتراست بسیار بالایی است که نشان دهنده بدبینی روشن او به این دو موضوع اساسی جوامع سرمایه داری و به طور ویژه معطوف در آمریکا است. هرچند فیلم اقتباسی از رمان نویسنده فیلم است و بیشتر بازتاب افکار او است، اما نمی توان نقش کارگردان را نیز در انعکاس تصورات پس زمینه فیلم نادیده گرفت. توانایی فینچر قبلاً در فیلم هایی مثل مورد عجیب بنجامین بتن، شبکه اجتماعی، هفت، باشگاه مبارزه، دختری با خالکوبی اژدها و چند فیلم مطرح دیگر مورد ارزیابی قرار گرفته و منتقدان زیادی را جذب کارهای خود کرده است.

"نیک دان" با بازی "بن افلک"، در پنجمین سالگرد ازدواجش ناگهان با یک چالش عجیب مواجه می شود : همسرش "ایمی الیت" (رزاماند پایک) ناگهان ناپدید می شود! در ادامه با بازی های رسانه ای و استفاده از دید عموم نسبت به ماوقع، نیک مسئول ناپدید شدن همسرش و حتی مضنون به قتل او شناخته می شود.

چیزی که از ابتدای فیلم توجه بیننده را به خود جلب می کند تاثیر مزه تلخی است که "ازدواج" بر کام نیک گذاشته و آن را با اولین دیالوگ از زبان او می توانیم بشنویم. خشم و نفرتی که با عشق و تعهد تلاقی می کند و زوجین را نه تنها در نیمه راه زندگی مشترک بر سر دو راهی ها مردد می گذارد، که بعضا به خطرناک ترین وجه ممکن وادار به جنگ و نابودی یکدیگر می کند. مسئله ای که در این فیلم این تراژدی را رقم می زند از بحران اقتصادی و بیکاری که گریبان این زوجِ در ابتدا عاشق را گرفته تا ارتباطات مخفیانه و خیانت، هسته متزلزل روابط را مورد هدف قرار می دهد. در این میان رسانه، همچون هیزمی این آتش را افروخته تر می سازد.

در سرتاسر ماجرا، زندگی پر فراز و نشیب ایمی و نیک را در قالب فلش بک هایی از روزهای خوش تر زندگی مشترک آن ها در نیویورک می بینیم، جایی که ایمیِ باهوش و زیبا زندگی مجللی داشت. سابقه آشنایی او با نیک که مردی روزنامه نگار از طبقه متوسط جامعه از میانه غربی آمریکا است، کاملاً زیر ذره بین فیلم قرار می گیرد: اولین دیدار آن ها و ازدواجشان در مَنهَتن، خالی شدن آهسته جیب آن ها که به واسطه بی کاری از مشاغلشان تشدید می شود و نقل مکان آن ها به زادگاه نیک در میزوری که منجر به فرو رفتن او در ناامیدی و تن پروری می شود. حال ایمی به نظر خودش در ناکجا آباد گیر افتاده و با مردی زندگی می کند که دیگر توانایی شاد کردن او را ندارد.کم کم زمزمه هایی از خشونت در خانه،کم کاری در وظایف زناشویی و بی وفایی به گوش می رسد و چهره های مرموز جدیدی پا به فیلم می گذارند، از جمله دِسی کالینگس (نیِل پَتریک هَریس)،دوست پسر سابق اِیمی و نوئِل هاثورن (کِیسی ویلسِن) که همسایه فضول آن ها است.



ورای احساس سرخوردگی که نیک را هرچه بیشتر از کانون رابطه عاطفی با همسرش دور می کند، عطش انتقام از لاابالی گری همسر، ایمی را بیشتر و بیشتر به چنگ انداختن به آخرین تار و پودهای از هم گسیخته ازدواجش ترغیب می کند. او همچون غریقی که به هر شیئی برای نجات خود دست می اندازد، حتی از ملعبه قرار دادن شهرت اش در نویسندگی و یا حتی نگاه ابزاری به داشتن فرزند فروگذار نمی کند. اینجاست که می توان کنتراستی که عنوان کردم را دید. دیدی کلیشه ای به مسئله ازدواج که اغلب در بیشتر کارهای سینمایی، زن را پایه مشکلات روابط قرار می دهد. این را می توان در به تصویر کشیدن ایمی در نقش زنی با عقده های روانی مزمن از دوران کودکی که تمام رویاهای از دست رفته اش را در کتاب "ایمی شگفت انگیز" محقق می کند دید و یا در رفتار بیمارگونه اش هنگام برقراری رابطه جنسی با مردانی که در زندگی اش بوده اند، لمس کرد. نقش قربانی به خود گرفتن هنر ایمی است! او آنقدر در ایفای این نقش تبحر دارد که حتی نگاه دلسوزانه مردم و رسانه ها را معطوف خود کرده و اتفاقات عجیب و ورای تصور زندگی اش را حتی در ذهن پلیس باورپذیر می کند.

اما علی رغم این دید زن ستیزانه، به چالش کشیدن یکی از اصلی ترین سنت های سرمایه داری یعنی ازدواج و برخورد تند فینچر در برابر رسانه و انتقاد زهرآگین او از این دو عنصر سازنده بمب های ساعتی اجتماعی، قابل تامل و در خور صحبت است. او پاسخ سوال ابتدا و انتهای فیلم را که توسط نیک مطرح می شود به سیاه ترین شکل ممکن که به طرز عجیبی به واقعیت نزدیک است، با سکانس ها و دیالوگ های مملو از حملات سنگین به سیستم حاکم، به تصویر می کشد : " چی شد که کارمون به اینجا کشید؟"

ازدواج، این قرارداد اجتماعی و البته سیاسی، از دید ایمی هم، وسیله کشتار احساسات و عواطف آدمی و مسئول سلب آزادی انسان است. ایمی سنجش نقطه ضعف های زندگی زناشویی را بحران اقتصادی و بیکار شدن طرفین می داند. مسئله ای که گریبان تقریبا تمام خانواده ها و زوجین را دیر یا زود پس از اجرایی شدن قرارداد فی مابین می گیرد. نگاه مستاصل او به ازدواج در جنگ لفظی با نیک در سکانس های پایانی فیلم یک بار دیگر ذهن بیننده را نسبت به مسئله ازدواج درگیر می کند :

نیک : ما از هم عصبانی شدیم و سعی کردیم کنترل همدیگه رو دستمون بگیریم. برای همدیگه مصیبت و درد ساختیم.

ایمی : این همون ازدواجه!



مسئله ای که اینجا جای بحث دارد تلاش برای با چنگ و دندان نگه داشتن این رابطه توسط ایمی است. نیک در اندیشه جدا شدن از ایمی است اما قید و بندهای قرارداد ازدواج او را مجبور به ادامه زندگی علیرغم میل باطنی اش می کند. قانون تقسیم اموال، مالکیت و  تسلط اقتصادی ایمی بر زندگی، خسارات جبران ناپذیر بعد از طلاق که دامن گیر خواهد بود، مشکلات عمومی ازدواج است که نه فقط در جامعه منقب به تمدن آمریکا، که در هر جامعه دیگری که زیر سلطه نظام سرمایه داری تشکیل شده ، تا مغز استخوان هر خانواده ای رسوخ می کند. اما چه چیزی تا این حد ایمی را به نگه داشتن این رابطه ترغیب می کند؟

ایمی جذابیت زن را از دید مرد حفظ تناسب اندام، زیبایی، مطیع بودن، و فاکتورهای کلیشه ای دیگر یک زن خوب می داند. فاکتورهایی که معیار سنجش زن خوب از نظر جامعه نیز هست. او به شدت از اسارت در بند این کلیشه ها ناراضی است. خود را قربانی می بیند، با درگیر شدن به بندهای قرارداد ازدواجش حس می کند به شعور و هوش و استعدادش توهین شده، حتی خود را عروسکی می پندارد که شوهرش گاهی برای سرگرمی از او استفاده می کند : "نیک هروقت هوس می کرد از من به عنوان ابزار سکس استفاده می کرد. غیر از این من براش وجود نداشتم!" اما طلاق را هم برای زن مضر می شمارد! نگاه جامعه به زن مطلقه حتی در جامعه ای مثل آمریکا نگاهی بیمار و شماتت بار است، در عوض به قول خودش آمریکایی ها عاشق زنان باردار هستند! برای او بهترین شکل بازتاب چهره اش به عنوان زنی که مورد ستم واقع شده و در نهایت حتی به قتل رسیده، بازی کردن نقش یک زن باردار مظلوم است که بازخورد خوبی هم از طرف جامعه دریافت می کند. هرچند این نقش را در انتهای فیلم به واقعیت دیگری از قید و بندهای ازدواج تبدیل کرده و نیک را مجبور به ادامه زندگی می کند. از نظر ایمی ازدواج وسیله ای است برای انتقام گرفتن از شوهر فراموشکار، خائن و تنبل. او حتی این نوع انتقام را هرسال در بازی جستجوی گنج به رخ نیک می کشد.

هرچه قدر ایمی خود را قربانی این ازدواج می داند، نیک هم خود را به همان اندازه درکالیبر دیگری فنا شده و بدبخت می شمارد. همانطور که از نظر او پدر و مادر ایمی بچگی اش را از او گرفته اند، خود ایمی آزادی را از او گرفته. ایمی با اجبار به ادامه زندگی انتقام می گیرد و نیک با رابطه پنهانی با معشوقه ای دیگر. میدان جنگی که حمله ها و ضد حمله های آن تمامی ندارد! گاه این جنگ به طرز مضحکی مثل بازی جستجوی گنجی که ایمی هرساله برای نیک ترتیب می دهد، بچه گانه و طنز می شود. اما اثرات این طنزهای زندگی مشترک گاهی تلخ تر و سنگین تر از حتی زد و خوردهای فیزیکی است. مثل تکرار عملی هرچند ساده که ایمی در ارتباط خصوصی و عاشقانه اش با نیک آن را حق خود می داند نه معشوقه جدید نیک! و یا ول انگاری و غیر مسئول بودن نیک در مسائل اقتصادی که نوعی واکنش تدافعی و حتی جاه طلبانه از طرف او است. اینها مسائل آشنای خیلی از زوج ها و ازدواج ها در دنیای واقعی است که اینک با شفافیت هرچه بیشتر و جسورانه بر پرده سینما می تازد.



پیتِر تِراوِرس (منتقد) :

" دختر از دست رفته" دِیوید فینچِر به شکل تعجب آوری خوب است و باب دل زوج هایی است که قصد دارند یک دیگر را نابود کنند. فیلمی مربوط به عصر ما است، زمانی که طلاق گرفتن کافی نیست و زوجین به فکر انتقام مرگ بار از یکدیگر هستند.

اما ازدواج تنها مورد انتقادی فینچر نیست و از دید او به خودی خود آتش این معرکه بدون حضور رسانه افروخته تر نمی شود. انتقاد زیرکانه او مدیا و حتی شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک و اینستاگرام، تاثیر زیان بار و خانه خراب کن آن را، چنان مهیج در معرض دید قرار می دهد که بعد از تمام شدن فیلم حسی از تنفر در دل بیننده متولد می شود. تنفر از رسانه! تنفر از بازی های کثیفی که از تخریب شخصیت افراد برای شهرت بیشتر و بالا بردن رقم چک های سرمایه گذاران در میان بازار داغ رقابت کمپانی های تولید اخبار زرد، به نفع خود استفاده می کند. از لبخند یک مرد در کنار تصویر گمشده همسرش در کنفرانس خبری گرفته تا عکس سلفی اجباری همان مرد با دختری که تمام فکر و ذکرش استفاده از این آب گل آلود برای بالا بردن بازدید کنندگان صفحاتش در شبکه های اجتماعی است، ضربه های مهلکی است که به ظاهر بسیار معمول و عمومی است، اما به طرز باورنکردنی زندگی افراد جامعه را دستخوش طوفان ها و تاثیرات مخرب غیر قابل جبران می نماید. کاری که رسانه در فیلم با نیک کرد و او را در نقش شوهری قاتل، لا ابالی و خرسند از غیاب همسر به جامعه معرفی کرد! نقشی که رسانه در زندگی شخصی افراد بازی می کند بسیار فراتر از یک ویدئو در یوتیوب یا عکسی در اینستاگرام است.

دختر از دست رفته تصویری از زندگی امروزی خانواده ها است. تصویری است نسبتاً واقع بینانه از جهنم زندگی مشترک، و اینکه چقدر ممکن است نیمه دیگر خود را که در گیر و دار این جهنم نمایان می شود نشناسیم! رمز و راز این فیلم اتفاقی که برای اِیمی افتاده نیست، بلکه هویت نیک و اِیمی است و آن چه که در ازدواج  کار  آن ها را به این جا کشیده است. سوالی که این زوج در ابتدا عجله ای برای پاسخ دادن به آن ندارند. فیلم نامه فِلِن بین گذشته و حال در حرکت است و گاهی به کنکاش در دفترچه خاطرات اِیمی می پردازد و سر نخ هایی که او برای نیک به جا گذاشته را بررسی می کند؛ اما در تمام این مدت داستان در چند سطح به جلو می رود و اجازه لحظه ای غفلت به بیننده نمی دهد. نهایتاً زمانی که فیلم در نیمه خود چندین نقطه عطف رو می کند، لذت دیدن آن ها نه از باب غافل گیری که بابت عمیق تر شدن داستان حاصل می شود.

فینچر در گمراه کردن بیننگان ید طولایی دارد و در این جا به عناصر اولیه فیلم کاملاً تسلط دارد. این اولین باری نیست که بیننده را در مورد آن چه که می بینیم و این که از دید چه کسی می بینیم به سوال وا می دارد. مثل بازی با تصورات بیننده در فیلم "باشگاه مبارزه" (Fight club)  و یا حرف زدن درمورد نقش رسانه ها در ایجاد وحشت در میان عوام در فیلم "زودیاک" (Zodiac) و یا بازی با زمان های موازی چونان که در فیلم "شبکه اجتماعی" (Social Network)  عمل می کند و درک ما از حقیقت را پیچیده تر می کند. اما آن چه " دختر از دست رفته" را فیلمی جان دار می کند، موضع گیری کنایه آمیز آن نسبت به قلب یک رابطه است؛ فیلم از خط باریک میان عشق و نفرت، شادی و غم حرف می زند و رفتارهای ظالمانه و سو استفاده هایی که زوج ها بعد از مدتی به دامشان می افتند را به تصویر می کشد.

فینچر همچنین برای نشان دادن خیابان ها و فروشگاه های خالی "شهر نورث کارتِج" ایالت میزوری که توسط بحران مالی سال 2008 آسیب دیده، از نماهای ثابت طوری استفاده می کند تا تاثیر این بحران مالی را در زندگی حتی خصوصی افراد به خوبی بازتاب دهد. مسئله ای که اولین سنگ بنای اختلاف در هر خانواده است.



آنچه که فیلم فینچر را کمی غیرواقع گرایانه و گیشه ای جلوه می دهد، دست انداختن به خشونت های بی حد و حصری است که در نیمه دوم فیلم شاهد آن هستیم. گرچه روابط جنسی غیر معمول و خشن روز به روز همه گیر تر می شود، اما نوع به نمایش کشیدن آن از دریچه دید نویسنده و کارگردان فیلم و آویزان کردن پلاکارد "زن روان پریش" بر گردن ایمی الیت، که نگاهی زن ستیزانه و گستاخانه به نقش زن در این سنت ارتجاعی دارد، تلاشی جز برای ربودن گیشه و هرچه مهیج تر جلوه دادن فیلم برای جذب بیننده نیست. آنچه از واقعیت دور است زدن مهر تایید بر ترسناک بودن زن در روابط زناشویی است. به تصویر کشیدن ایمی در نقش زنی نا متعادل، همیشه خشمگین، غیرمنتطقی و کوته اندیش که لحظه ای در درست بودن اعمالش شک نمی کند، در مقابل نیک که مردی است با خواست های طبیعی، سرخورده، مظلوم واقع شده و منطقی که در نهایت با پذیرفتن اشتباهاتش راه خود را به سوی قلب بیننده باز می کند، مهر تاییدی بر نقش ویران کننده زن در ازدواج های نا موفق می زند. این نگاه زن ستیز با بازی شیطانی که ایمی برای نیک ترتیب داده شروع شده، با ترور شخصیت نیک در رسانه ادامه یافته و در سکانس پایانی با تسخیر آزادی نیک و اسیر نگاه داشتن او در رابطه و با لبخندی پیروزمندانه، به اوج می رسد. یک تراژدی پر کشش و پر از خون و جنایت که کارگردان آن از دید فینچر و فلن فقط زن می تواند باشد! هرچه قدر به پایان فیلم نزدیک تر می شوی، حس تنفر از ایمی قوی تر جلوه می کند. فقط گاهی با دیالوگ هایی پراکنده از جانب ایمی، نگاهی گذرا به نقش جامعه در سرکوب حقوق برابر زن می پردازد که قدرتش آنقدر نیست که بتواند نوک پیکان را به سمت سهمی نیز که شوهر از این سناریو ظالمانه دارد معطوف کند.

استفاده بیش از حد از خشونت نیز همانطور که گفته شد چیزی ورای واقعیت می تواند باشد. دستمایه ای فقط جهت افزودن بر جذابیت ها و جلوه های ویژه سینمایی که بیننده را روی صندلی سینما نگه دارد. به هرحال فیلم در جامعه هالیوود و سینمای آمریکا تولید شده. جایی که گیشه حرف اول را می زند. اما نگاه انتقادی فیلم نیز که در نوع خود در صنعت سینمای آمریکا نو و تازه است جای تحسین دارد و قدمی است به سوی هرچه چپ تر شدن این هنر در قلب سرمایه داری جهان. نمی توان از جسارت در به تصویر کشیدن نقطه ضعف های بارز سیستم حاکم در این فیلم چشم پوشی کرد. در نهایت "دختر از دست رفته" فیلمی است که حرفی برای گفتن دارد و در کنار لحظات سرگرم کننده می تواند ذهن تماشاچی را درگیر مسائل مهم زندگی روزمره اش کند، اما فاصله ای فاحش با فیلم های رادیکال و صرف انتقادی دارد و سازندگانش نیز راهی طولانی در چرخیدن از گیشه و کلیشه به سمت دنیای واقعی و چپ گرای صنعت سینما.

                                                                                                                      سونیا راد

 

 

زندگی ادل

نقد و بررسی فیلم آبی گرمترین رنگ است (2013)

(the blue is the warmest colour)


)    


کارگردان و تهیه کننده : عبدالطیف کشیج ( (Abdellatif Kechiche

نویسنده فیلم نامه : گالیا لاکروا (Ghalia Lacroixs)

اقتباس از : رمان مصور " فرشته آبی" اثر ژولی مارو (Julie Maroh)

ساخت کشور فرانسه

                تنها چند روز پس از قانونی اعلام شدن ازدواج همجنس گرایان در فرانسه، فیلمی راهی فستیوال کن شد که در زمره جنجالی ترین فیلم سال قرار گرفت. فیلم " آبی گرمترین رنگ است با نام فرانسوی "زندگی اَدل" با تمی دراماتیک، با التهاب و تابوشکنی آشکار در مضمون، و بی پروایی در نمایش جزئیات حریم ممنوعه عشق میان دو همجنس، انتخاب داستان کشیج را به عنوان فیلم برتر فستیوال کن و نهایتاً بردن نخل طلایی در پی داشت.

                "زندگی اَدل"  خود نمونه ای از یک اثر نقاشی سینمایی است که با تمام کلوزآپ ها و ضبط و ثبت جزئیاتِ چهره و تن، فیلم را به یک تابلوِ نقاشی منحصر بفرد تبدیل کرده. نیمه اول فیلم خود یک شاهکار است؛ دقایقی که شاهد کوچکترین جزئیات زندگی یک زن هستیم. در بی حوصله ترین دقایقش، وقتی مشغول خوردن است و کسی نگاهش نمی کند؛ وقتی با دهان باز به خواب رفته؛ وقتی تنهاست؛ وقتی برهنه است و حمام می کند یا وقتی موهایش ژولیده است؛ وقتی به عشق بازی فکر می کند و لذت می برد یا اشک می ریزد. تجربه ای جذاب برای بیننده که زندگی کَسی را بی پرده، بی نقاب، با حوصله و در سکوت ببیند، تماشایش کند و به فکر فرو ببرد؛ و چه چیزی جذاب تر از دیدن آدم ها وقتی خودشان اند و حواسشان نیست؟

                نیمه اول فیلم به اَدل و جزئیات زندگی او که تازه به دوران بلوغ و شناخت  خود و تمایلاتش پا گذاشته، می پردازد. تصویری هنرمندانه و خلاق، از عمیق ترین و جزئی ترین زندگیِ اجتماعی، خانوادگی و عاطفی یک زن جوان که در پِی کشف وجودی خود است.

                اَدل در جامعه ای زندگی می کند که مردمش برای همجنس گرایان کلوب اختصاصی می سازند اما حضور و گرایشاتشان را به رسمیت نمی شناسند. جامعه ای همانند باقی جوامع سرمایه داری پر از تناقض و تحریم های خرافی و مذهب زده. ادل که در اولین رابطه جنسی با پسر هم مدرسه ای دچار خلاء و احساس کمبود می شود، با دیدن دختری موآبی در خیابان شیفته او شده و در خلوت خود و پنهانی، به عشق بازی با او در خیالاتش می پردازد؛ اما همان تابوهای اجتماعی، باز باعث سردرگمی و ترس او می شود. ماهیت جنسی خود و اطرافیانش، عشق بازی با هم جنس یا غیر هم جنس، سوالات بی شماری در ذهنش می پروراند که در نهایت باعث کشف گرایشِ جدید، تعریف نشده و مترود درونی او می شود. گرایشی که نه می تواند در خانواده مطرح کند و نه حتی هم کلاسی هایش با آن کنار خواهند آمد، اما از طرفی دیگر نمی تواند آن را سرکوب کند.



                تاثیرات تبلیغات منفی برای هم جنس گرایان که از خانواده و رسانه گرفته تا اجتماع و مدرسه و کوچه و خیابان، باعث شده تا ادل در سردرگمی حتی تمایلات خودش را نیز به رسمیت نشناسد و در جمع دوستان، هم جنس گرا بودن خود را انکار کند. این رفتار محافظه کارانه حتی به تن دادن به رابطه با جنس مخالف هم علی رغم میل باطنی او کشیده می شود که در چند سکانس شاهد آن بودیم.

                اگر این فیلم را از زاویه نوعی حمایت از جامعه ال.جی.بی.تی ببینیم، مسئله ذکر شده یکی از نقاط ضعف فیلم است. به تصویر کشیدن ادل با شخصیتی متزلزل، با اعتماد به نفس پایین و هراسان تا حدی که حتی قادر به دفاع از گرایش جنسی خود نیست، تا حدودی به بیننده این پیام را می رساند که " تمام تمایلات درونی و گرایشات ضد سنت های اجتماع خود را برای خودتان نگه دارید!" درواقع شخصیت ادل نه به عنوان هم جنس گرایی که رسالت پیام رسانی به جامعه را جهت مبارزه با افکار کهنه و نخ نما به دوش دارد، بلکه به ضعیف ترین وجه و منزوی و محافظه کار به تصویر کشیده شده است.

البته فیلم از جنبه انتقادی و به تصویر کشیدن مشکلات اجتماعی، عاطفی و حقوقی همجنس گرایان، تا حدودی موفق عمل کرده و بیننده را با زوایای تاریک و بغرنج زندگی این قشر نیز آشنا می سازد. درواقع فیلم حاوی پیامی است که طبیعی بودن تمایلات همجنس گرایانه و لزوم حقوق برابر همجنسگرایان با دیگر اقشار جامعه را در ذهن مخاطب نهادینه می کند.

زندگی ادل، هم درد را منتقل می کند هم لذت را. دردِ سکوت اجباری، نقابی جامعه پسند که اگر شکسته شد، محکوم به ترد شدن و باقی ماندن در گروه هم فکران خودت هستی. لذتی متفاوت از شناخت زیبایی های دیده نشده در عشق بازی هایی  که از دید اجتماع غیرمتعارف است، تو را به دنیای شناخت وجوه دیگر همجنس خودت می کشاند.

شاید اگر به جای "اما" و "ادل"، دو پسر سوژه فیلم بودند، داستان اینقدر جذاب و حساس نمی شد. درست است که مشکلات جامعه دگرباشان جنسی مختص به جنس خاصی نیست و مردان هم جنس گرا نیز محکوم به تحمل دردهای ناشی از ترد شدن و نگاه شماتت بار اجتماع هستند، اما از آنجا که زن به خودی خود از ابتدای تشکیل جوامع طبقاتی جنس فرودست شمرده شده، گرایشات غیر متعارف و تابوشکنش نیز به جرائم جنسیتی او اضافه شده و در نهایت عرصه برای لزبین ها تنگ تر از پسران هم جنس گرا است. این مسئله در سکانس حمله لفظیِ هم کلاسی های ادل که با لغات زننده او را به باد توهین و ناسزا می بندند، کاملا مشهود است؛ شهادت این موضوع در فیلم، دوست نزدیک ادل است که پسری هم جنس گرا است و گرایش او نه تنها بر کسی پوشیده و پنهان نیست، بلکه از جانب همه پذیرفته شده است.

بر خلاف ادل، "اِما" شخصیتی محکم و مستقل دارد که از ماهیت گرایش جنسی خود نه تنها خجول نیست، بلکه با دیدی متفاوت و با اعتماد به نفس بالا آن را در اجتماع به دنبال خود یدک می کشد، که این شخصیت زاده طبقه متفاوت او است. فاصله طبقاتی اما و ادل با به تصویر کشیدن صحنه هایی حتی از نوع خوراک مصرفی و نوع دیالوگ والدین با فرزند خود، به خوبی گویای تفاوت دیدگاههای اجتماعی-سیاسی آنها به جنسیت، عشق و سکس است. عشقی که از نظر خانواده "اما" ستودنی است و از دید والدین "ادل" ممنوع است و باید نزد او پنهان بماند.

شاید وقتی نام این فیلم به میان بیاید ناخودآگاه رابطه جنسی در ذهن تداعی شود؛ اماّ درواقع این فیلم درمورد سکس و برهنگی نیست، فیلم درباره زندگی و مشکلات سر راه هم جنس گرایان است که رابطه جنسی هم بخشی از این زندگی است. راجع به زندگی "ادل"، و انتخاب نوع زندگی متفاوت و عشق و تمایلات جنسی  اش است. بر همین اساس، نقطه اوج فیلم در نمایش عشق بازیِ دو لزبین نیست، بلکه در سکانس غیر منتظره جرّ و بحث شدید بین ادل و اما است که احساسات بیننده را، که از دقایق ابتدایی فیلم دچار هم ذات پنداری با کاراکترها شده، برمی انگیزد. "کشیج"، با مهارت بالا توانسته آنچنان ارتباطی بین بیننده و شخصیت ایجاد کند که هیچ اتفاقی تا پایان فیلم این هم ذات پنداری را نمی شکند.



و اما نسبت به نقدهایی که در خور این اثر زیبا و تاثیر گذار می توان داشت، ازجمله باید به بیش از حد کشدار شدن سکانس هایی مثل سه پلان عشق بازی ادل و اما یا دیگر جزئیات زندگی روزمره اشان، مثل دقایق طولانی از نمایش کلاس درس ادل اشاره کرد. سکانس هایی که در عین جذاب بودن، نیازی وافری به پرداختن به جزئیات در آنها احساس نمی شود، و حتی شاید بیننده را خسته کند. این شاید به دلیل اهمیت بالای ترسیم کلیت زندگی مشترک و غیر مشترک ادل و اما برای کارگردان است، که شامل سایر قسمت های فیلم نیز می شود.

در عوض پرداختن به تکاپو و تلاش برای احقاق حقوق هم جنس گرایان، فقط در صحنه روز جشن این قشر دیده شد که آن هم بسیار کوتاه و در حد سکانسی فانتزی بود. درحالی که به جای سکانس های طولانی غیر ضروری و خسته کننده ذکر شده، می شد فضای بیشتری برای مانور مبارزات علیه تبعیض جنسیتی و گرایشات هم جنس گرایانه قائل شد و فیلم را از حالت کلیشه و غیر اعتراضی در آورد.

یکی دیگر از از ایرادات فیلم، که به نوع نگاه نویسنده و کارگردان فیلم باز می گردد، رفتار خشن و غیرقابل انعطاف "اما" با "ادل" است. رفتاری که ما در جنس مذکر با پارتنرِ مونث خود به وفور می بینیم. تحقیر ادل به علت سطح آگاهی پایین و عدم تواناییِ شرکت در بحث های تخصصی و گروهیِ دوستان "اما" و ترد شدن و مورد بی توجهی عاطفی و جنسی قرار گرفتن، رفتاری است که نه تنها از کاراکتر "اما" در فیلم انتظار نمی رود، بلکه از نویسنده و کارگردان فیلم نیز غیر قابل پذیرش است. "اما" قرار است نماینده جامعه لزبین ها باشد و زیبایی و طبیعی بودن رابطه با همجنس را به بیننده بشناساند، در عوض با رفتاری که متاثر از جامعه مردسالار امروزی دارد، مخاطب را به این فکر می اندازد که " در رابطه زوجین، جنسیت مانع رفتارها و سلطه جویی ها و  خشونت های مردانه نیست!" این رفتار در سکانس دعوای تند اما و ادل و جدا شدن این دو  به علت پی بردن اما از خیانت ادل، تکرار می شود. رفتاری کلیشه ای ، که در تمام رابطه های زوجین غیر هم جنس می بینم. گرچه قصد "کشیج" از تشدید و تاکید بر این رفتار شاید تفهیم درد ناشی از خیانت در رابطه است و با این سکانس قصد دارد مخاطب را مجاب کند که بعضی اشتباهات مختص روابط غیر هم جنس نیست؛ خیانت در هر رابطه ای نا پسند و غیر قابل بخشش است! ولی رفتار غیر قابل انعطاف "اما" بیش از حد بزرگنمایی شده و تنهایی "ادل"، رفتارهای مردسالارانه و خودخواهی های "اما" کاملا نادیده گرفته می شود. البته این خود باعث نزدیک تر شدن بیننده به ادل و همدردی مضاعف با او می شود.

حذف ناگهانی خانواده و والدین در میانه فیلم، که یکی از تاثیرگذارترین عناصر اجتماعی در زندگی هم جنس گرایان است، یکی دیگر از نقاط ضعف و ابهامات فیلم است. بالاخص والدین ادل که از ابتدای فیلم در پوسته ای محافظه کار ظاهر شده و ادل با علم به این امر روابط جنسی خود را از دید آنها مخفی نگه می دارد. این حذف ناگهای و بی اهمیت شمردن نقش خانواده در ادامه زندگی ادل، حفره ای در داستان ایجاد کرده و دیدگاه اجتماعی نویسنده و کارگردان را زیر سوال می برد.



درست است که در جوامع غربی، دختر و پسر پس از رسیدن به سن قانونی مختار به جدا شدن از خانواده و داشتن یک زندگی مستقل هستند (که این در صحنه جشن تولد 18 سالگی ادل ترسیم، و با شروع زندگی مشترکش با اما تثبیت شد)، امّا در واقعیت، حتی پس از این انتخاب آزادانه نقش خانواده بطور کامل از زندگی نوجوانان نه تنها حذف نخواهد شد، بلکه تاثیرات خود را در زندگی مستقل فرزندان نیز خواهد داشت. بر این اساس باید اضافه کرد که فیلم در کشوری ساخته شده که اصول خانواده هنوز در آن کمرنگ نشده. هرچند سینمای زاده شده در این کشور همواره فاصله ای دور با تابوها و معیارهای اجتماعی داشته، و تابوشکنی و حذف سانسور و به تصویر کشیدن جسورانه روابط جنسی آدمها، همیشه در بیشتر فیلم های سینمای فرانسه قابل مشاهده است، اما این موضوع، جای خالیِ نقش اجتماعی و تاثیرگذار والدین بر زندگی فرزندانِ هم جنس گرا، و مشکلات پیرامون آن را پر نمی کند. بنابراین کسرِ سکانس های مواجه شدن خانواده با گرایش فرزند خود و انتخاب مسئولانه و آگاهانه، و ایستادن ادل در مقابل خانواده اش، همواره احساس می شود.

در "آبی گرمترین رنگ است" همچنین شاهد عناصر سمبلیک فراوانی هستیم. رنگ آبی همه جا دیده می شود : از نورپردازی کلاب همجنس گرایان گرفته تا رنگ لباس کاراکترها، بخصوص رنگ لباس ادل در سکانس پایانی فیلم، تا رنگ مو و چشم "اما" که مهمترین سمبل فیلم و حتی ریشه نام فیلم است. نماد عشق آبی در همه جا و تمام سکانس ها، در صورت بیننده فلاش می شود! این رنگ آبی حتی از زبان ادل به پیکاسو هم کشیده می شود که دوره ای حزن انگیز را از سر گذراند و رنگ آبی، رنگ اصلی آثار او بود. شاید اینجا نقد نویسنده رمان اصلی این فیلم اقتباسی با نام"فرشته آبی" درست به نظر بیاید : (( آنچه از نظر من از ارزش فیلم تا حدی کاسته است، غلبه درد و اشک بر احساس روشنِ لذت است))

من در اینجا به سخنان خانم جولیا مارو، شخصیت متزلزل و منفعل و غیر مبارز ادل را نیز به نقایص فیلم اضافه
 می کنم. کاراکتری که انتظار می رود برای احقاق حقوق گرایش خود بجنگد و بی پروا در جامعه حاضر شود؛ اما برخلاف این، بسیار محافظه کار، منزوی و حتی در سکانس نهایی فیلم تا حدودی بازنده ظاهر می شود.

از نگاه حرفه ای، فیلمی که برای رساندن منظور به پرتاب عناصر و سمبل متکی باشد،  نمی تواند قدرت بیان خوبی داشته باشد. "کشیج" نیز در استفاده از رنگ آبی برای تزریق حس "ادل" از رنگ عشق خود به بیننده، که آمیخته ای از لذت و غم است، افراط می کند. این سمبل گرایی نه تنها در استفاده از رنگ، که حتی در انتخاب اسم کاراکتر اصلی فیلم نیز دیده می شود. "ادل"، "عدالت" که ریشه ای عربی دارد و با این انتخاب باز کشیج به شیوه ای غیر حرفه ای برای رساندن مفهوم دست انداخته است و نامی را که در داستان اصلی فیلم "کلمانتین" است به "ادل" تغییر می دهد.

در کل جدا از نقاط ضعف ذکر شده، "زندگی ادل" فیلمی است با نگاهی تازه و جنجالی، که با صحنه پردازی و تصویربرداری هنرمندانه در قاب هایی بی نقص، به خوبی توانسته بخشی (تاکید می کنم بخشی) از مشکلات عدیده هم جنس گرایان بخصوص لزبین ها را به تصویر بکشد. موضوع فیلم شاید به نظر تکراری بیاید، اّما "کشیج" و بازیگران فیلم "ادل اکسارشاپلس" (Adèle Exarchopoulo) و "لئاسیدو" Léa Seydoux)) و بخصوص بازی چشمگیر، حرفه ای و ملموس "ادل"، آن را طوری به تصویر کشیده که تجربه ای استثنایی را رقم می زند. فیلم مخاطب را از مرز شهوت فراتر برده و به درون زندگی دختری جوان در فراز و نشیب تجربه اولین عشق اش تا تجربه های هم جنس گرایانه اش می برد. ما نه تنها شاهد زندگی ادل، که بخشی از زندگی او شده و در احساسات و تصمیمات او شریک می شویم.

این فیلم یک فانتزی عاشقانه و سکسی نیست، یک فیلم تصنعی نیست و برای جلو رفتن، خود را به یک پایان خوش متکی نکرده. گرچه این پایان گنگ و مبهم است و مخاطب را با پرسش هایی بی پاسخ برجای خود می گذارد، اما باز چیزی از ارزش های نماهای پرشور، واقعی و غیر هالیوودی فیلم نمی کاهد.



دیدن این اثر هنری، آمادگی لازم برای تماشای 3 ساعت کلوزآپ از زندگی پرشور "ادل" را می طلبد. تماشای فیلمی که حتی از استانداردهای سینمای فرانسه هم فراتر رفته و بی توجه به قراردادهای اجتماعی،  تند و بی لفافه مسیرش را برای ترسیم بی پروای خلوت های ممنوعه طی می کند.


سونیا راد