صبحی دیگر و خورشیدی دیگر و زمان،
حکم تبعید یک روز دیگر تو را صادر می کند.
و انسانها سرخوش از این حکم در ازدحام اذهان گم می شوند. به دنبال چه هستند این دوپایان ریز اندیش ؟ در اندیشه نیرنگی تازه بر گردونه روزگار یا در پی راه میانبر دیگری از پس جاده ثروت ؟
کسی از نردبان بشریت بالا می رود و گل رازقی را از آن بالا هل میدهد. جایی برای او نیست. انسان همیشه روی این نردبان تنهاست!
دیگری زمین را در سیم های خاردار ذهنش اسیر کرده است. و زمین نیز همیشه تنهاست!
زنی به حجم یک سیب خیره شده و در فکر رختی نو ؛ و سیب ... چه تنهاتر که سهمش از اندیشه انسان فقط نگاهی است در عمق خلسه ...
دورتر مردی گلهای وحشی را گردن می زند و حکم اعدام بید مجنون را با افتخار صادر می کند؛ و پیروز این میدان سنگ و بتن است ! و باز بید مجنون تنها مانده است ...
این است روزی دیگر ؛ این است رنگ ذهن آدمی؛ و تو ... در تلاطم این امواج سیاه گم خواهی شد... و همرنگ خواهی شد... مثل گربه ها و گنجشکها که در این همهمه از همه یکرنگ ترند !
و بعضی نیز مثل کلاغها !
در عمق یک صبح تاریک گم می شویم و تا ورود مهتابی دیگر در هم می لولیم. و شب را ...
در انتظار حکمی دیگر تا قیام آفتاب در فکر نیرنگی دیگریم ؛ و تبعیدمان ادامه خواهد داشت ...
و در این تبعیدگاه ما اسیر جهل خویش خواهیم ماند !